معنی روده درازی
لغت نامه دهخدا
روده درازی. [دَ / دِ دِ] (حامص مرکب) پرگویی. پرحرفی. درازنفسی. پرچانگی. اطاله ٔ کلام. کثرت سخن. رجوع به روده دراز و روده درازی کردن شود.
روده درازی کردن...
روده درازی کردن. [دَ / دِ دِ ک َ دَ] (مص مرکب) پرگویی کردن. پرحرفی کردن. بسیار سخن گفتن. پرچانگی کردن. کثرت کلام داشتن. اطناب کردن. در سخن گفتن بسیار طول دادن. رجوع به روده دراز و روده درازی شود.
درازی
درازی. [دِ] (حامص، اِ) دراز بودن. درازا. طول. امتداد. خلاف پهنا. خلاف عرض. اِنسبات. خَدَب. سَمحَجَه. سَنطَلَه. سَیفه. (منتهی الارب):
زانگونه که از جوشن خرپشته خدنگش
بیرون نشود سوزن درزی ز درازی.
فرخی.
|| به مجاز، طول و تفصیل دادن:
آنچه حجت می به دل بیند نبیند چشم تو
با درازی سخن را زآن همی پهنا کند.
ناصرخسرو.
فرازی بر سپهرش سرفرازی
دو میدانش فراخی و درازی.
نظامی.
شَقَق، درازی اسب. طَوار؛ درازی سرای. نَصل، درازی سر شتر و اسب. (منتهی الارب).
- درازی دراز، سخت دراز. (یادداشت مرحوم دهخدا). طوال. (دهار).
- درازی دست، کنایه از غلبه و استیلا. (آنندراج): قوه ٔ پیغمبران معجزات آمد یعنی چیزها که خلق از آوردن مانند آن عاجز آیند و قوه ٔ پادشاهان اندیشه باریک و درازی دست و ظفر و نصرت بر دشمنان و داد که دهندموافق با فرمانهای ایزدتعالی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93).
|| طول مسافت. بعد مسافت:
بر سر کویت از درازی راه
مرکب ناله را عنان بگسست.
خاقانی.
|| بلندی. طول. ارتفاع. نقیض کوتاهی. جُلاجِب. خَطَل. شَجَع. شطاط. شَنعَفَه. عَمی ̍. عَنَط. مَقَق. نُسوع. (منتهی الارب): أقعس، بغایت درازی. (دهار). جید؛ درازی گردن. (منتهی الارب). سَرطَلَه؛ درازی با نحافت جثه و اضطراب بنیه. سَطَع و قَمَد و قَوَد؛ درازی گردن. سَقَف، درازی و کژی. (منتهی الارب). سَنطَبَه، درازی مضطرب. طَباله؛ درازی شتر. طَنَب و قَوَد؛ درازی پشت. (منتهی الارب). طول، به درازی غلبه کردن. (دهار). قِن̍ی، درازی طرف یا برآمدگی وسط نای. هَجر؛ درازی و کلانی درخت. هَوج، درازی با اندکی گولی. (منتهی الارب).
- امثال:
درازی این شاه خانم به پهنای آن ماه خانم، درازی شاه خانم رامی خواهد به پهنای ماه خانم درکند. درازی شاه خانم کم ِ پهنای ماه خانم، این بجای آن. این به آن در. (فرهنگ عوام).
|| طول چون از بالا بدان نگرند، چون درازی گیسو و دامن و غیره. کشیدگی: أشعر؛ درازی موی گرداگرد فرج ناقه. عَسن، درازی موی. مَسأله؛ درازی روی که خوش نماید. (منتهی الارب).
- درازی دامن، بلندی دامن. (آنندراج).
|| طول زمانی. دراز بودن زمان. قَفا. وَفاء. (منتهی الارب):
ترا جنگ ایران چو بازی نمود
ز بازی سپه را درازی نمود.
فردوسی.
درازی و کوتاهی شب و روز در شهرها. (التفهیم ص 176).
چرا عمر طاوس و دراج کوته
چرا مار و کرکس زید در درازی.
ابوالطیب مصعبی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384).
این درازی مدت از تیزی صنع
می نماید سرعت انگیزی صنع.
مولوی.
درازی شب از ناخفتگان پرس
که خواب آلوده را کوته نماید.
سعدی.
براندیش از افتان و خیزان تب
که رنجور داند درازی شب.
سعدی.
اخداد؛ درازی سکوت. قَلَم، درازی ایام بیوگی زن. کِظاظ؛ درازی ملازمت. (منتهی الارب).
- جان درازی، عمردرازی. درازی عمر. طول عمر. رجوع به جان درازی در ردیف خود شود.
- درازی عمر، طول زندگانی و بسیاری زیستن در این جهان. (ناظم الاطباء). نَساء. (منتهی الارب).
|| شرح. تفصیل. اطناب: از این مقدار مکرر بس درازی در کتاب پدید نیاید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
درازی این قصه کوتاه کردم
همه در بقای تو بادا درازی.
سوزنی.
با بی خبران بگوی کای بی خردان
بیهوده سخن به این درازی نبود.
شیخ علاءالدوله ٔ سمنانی.
این عالم پر ز صنع بی صانع نیست
بیهوده سخن به این درازی نبود.
آصف ابراهیمی کرمانی.
- درازی کردن، بسط دادن: هرچند این تاریخ جامع صفاهان می شود از درازی که آنرا داده می آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 605).
درازی. [دِ زی ی] (اِخ) نام تیره ای از شعبه ٔ جباره ٔ ایل عرب، ازایلات خمسه ٔ فارس. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 87).
درازی. [دِ] (اِخ) قریه ای است در 7 فرسنگی میانه ٔ شمال و مشرق تنگستان. (فارسنامه ٔ ناصری). دهی است از دهستان حومه ٔ بخش خورموج شهرستان بوشهر. واقع در 12هزارگزی غرب خورموج و دامنه ٔ شرقی کوه مند، با 993 تن سکنه. محصول: غلات و خرما. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
درازی. [دَرْ را زی ی] (اِخ) یوسف بن ابراهیم درازی بحرانی، مکنی به ابن عصفور، از آل عصفور. فقیه امامی قرن دوازدهم هجری. وی از اهالی بحرین بود. به سال 1107 هَ. ق. متولد شد و در سال 1186 هَ. ق. در شهر کربلاء درگذشت. او راست: انیس المسافر و جلیس الخواطر، که آنرا بنام کشکول نیز خوانند - الدره النجفیه من الملتقطات الیوسفیه - الحدائق الناضره، در فقه استدلالی - لؤلوءه البحرین - سلاسل الحدید فی تقیید ابن ابی الحدید، در رد گفتار ابن ابی الحدید در مورد اثبات خلافت خلفای راشدین. (از الاعلام زرکلی ج 9 ص 286 از الذریعه و شهداءالفضیله و هدیهالعارفین و فهرست المخطوطات).
روده
روده. [دَ / دِ] (اِ) امعای گوسفند و غیره. (برهان قاطع). سرگین دان مردم و جانوران. (شرفنامه ٔ منیری). لوله های درازی که در شکم انسان و حیوان است و مجرای غذا و اسباب هضم آن است. (فرهنگ نظام). روده آلت دفع فضله است. آفریدگار تبارک و تعالی این آلت از شش نوع آفرید هر نوعی از بهر منفعتی، و چون انواع آن بسیار بود آنرا رده رده نهاد و نوع نخستین از روده ها اثناعشری است و دوم صائم و سیوم امعاء دقاق گویند و چهارم اعور و پنجم قولون و ششم امعاء مستقیم. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). جزئی از آلت هضم در انسان که بلافاصله پس از معده واقعشده و غذا پس از خروج از معده در آن داخل میگردد. (ناظم الاطباء). روده ٔ انسان بر دو قسم تقسیم می شود:
1- روده ٔ کوچک که لوله ای است بطول تقریبی 8 متر و قطر 3 سانتی متر، و سه قسمت متمایز دارد: اثناعشر که از معده شروع میشود و قریب 25 سانتی متر طول دارد، روده ٔ تهی که بعد از اثناعشر قرار دارد، روده ٔ دراز که دیواره ٔ آن نازکتر است.
2- روده ٔ بزرگ که تقریباً یک متر و نیم طول و 7 تا 10 سانتیمتر قطر دارد و شامل سه قسمت متمایز است: 1- روده ٔ کور که در انتهای آن زایده ٔ آپاندیس وجود دارد. 2- قولون (قولون صاعد، افقی و نازل). 3- راست روده، بطول تقریبی 25 سانتی متر که تا مخرج مستقیماً ادامه دارد:
ز چوبی کمان کرد وز روده زه
ز هر سو برافکند بر زه گره.
فردوسی.
که همواره باشی تو زو تندرست
بباید به دارو ترا روده شست.
فردوسی.
به طبل نافه ٔ مستسقیان بخور جراد
به باد روده ٔ قولنجیان به پشک ذباب.
خاقانی.
تا بنوای مدیح وصف تو برداشتم
رود رباب من است روده ٔ اهل ریا.
خاقانی.
روده ٔ تنگ به یک نان تهی پرگردد.
(گلستان).
شهله چربش دوله کیپا پاچه دست و کله سر
روده زیچک شش حسیبک دل کباب و خون جگر.
بسحاق اطعمه.
- روده بر شدن ازخنده، سخت و بسیار طویل خندیدن.
- روده بزرگه روده کوچکه راخوردن، سخت گرسنه بودن.
- امثال:
اگر جراحی روده ٔ خودت را جابگذار، نظیر: اگر بابابیل زنی باغچه ٔ خودت را بیل بزن، یعنی اگر کاری توانی انجام دادن و مصلحتی توانی اندیشیدن و عیبی توانی رفع کردن خود اولیتر از دیگران هستی. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
کلاغ روده اش درآمده بود میگفت جراحم. رجوع به مورد بالا شود.
یک روده ٔ راست در شکمش نیست، یعنی سخت متقلب و دروغگو و بسیار نیرنگباز و حیله گر است.
|| تار هر آلتی. (ناظم الاطباء). وتر یا زه آلات موسیقی که ذوی الاوتار باشند: وتر؛ روده ٔ بربط. (زمخشری). || (ص) مرغ یا بره ای را گویند که پر و موی او را پاک کرده بروغن بریان کرده باشند و آنرا روده کرده هم میگویند و به عربی سمیط خوانند. (برهان قاطع). گوسپند و مرغ که بآب نیمگرم پر و موی از وی جدا سازند و با پوست بریان کنند و به عربی «سمیط» گویند. (آنندراج). مرغ اریت شده و گوسفند موکنده. (فرهنگ نظام). رودک، معرب آن روذق. جاحظ گوید: «یسمون (الفرس) السمیط الروذق ». (البیان والتبیین چ سندوبی ج 1 ص 32 از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). السمیط؛ گوشت روده. (مهذب الاسماء). رجوع به روده شود. || لخت و برهنه. اسدی در ذیل لغت روخ چکاد گوید: روخ روده (= لخت) باشد و چکاد بالای پیشانی، و بپهلوی روخ چکاد اصلع بود. (فرهنگ اسدی چ پاول هورن). روت. رُت. لوت. عور. روخ. (یادداشت مؤلف):
بباغ روده نگر دستباف باد ببوی
بدشت ساده نگر دستبرد ابر ببین.
عنصری.
درخت روده از دینار و از گوهر توانگر شد
گوزن از لاله اندر دشت با بالین و بستر شد.
فرخی (از آنندراج).
در ره سیل چون کنم خانه
گربه ٔ روده چون کنم شانه.
سنایی (از آنندراج و فرهنگ نظام).
فارسی به انگلیسی
Diffusion, Loquacity
فرهنگ فارسی هوشیار
پر حرفی دراز نفسی.
فرهنگ عمید
پرحرفی، پرگویی،
حل جدول
فرهنگ معین
(~.) (حامص.) درازا، طول.
گویش مازندرانی
بلندی – طولی – درازا
معادل ابجد
437